fading



من دل ندارم مثل تو باشم؛ تموم راهو تکروی کردی

شاید خودت رو برخلاف من، واسه چنین روزی قوی کردی

من فکر اینجاشو نمی‌کردم؛ که نصف راهو با تو باید بود

شاید که منظور تو از این عشق، یه چیز ساده در همین حد بود

منتظر بودم_علیرضا عصار


دوست ندارم طولانی بخوابم. نزدیک سه روز بود که گاهی در حد یک یا دو ساعت می‌خوابیدم. ولی ظهر دیروز نفهمیدم چطور خوابم برد و تا شب مثل سنگ افتاده بودم روی تخت. دوست ندارم طولانی بخوابم چون مغزم ریسِت می‌شه. چون همه تلاش‌هام برای باور به ادامه‌ی حیات به باد میره. چون بعد هر خواب طولانی، شوریده و مضطر بیدار می‌شم و از مرور سریع و بی‌اختیار همه‌ی اتفاق‌های افتاده و نیفتاده تهوع میگیرم. طوری که انگار مواجهه‌ی اولمه. لحظه به لحظه و ساعت به ساعت، آجر های این دیوار رو دونه دونه روی هم نمی‌چینم که با یک خواب و بیداری کلّش بریزه و گذشته و حال و آینده به سمت منِ بی‌پناهِ بی‌دفاعِ پشت این سنگر فروریخته هجوم بیارن. من خسته‌ام از تکرار؛ از اینکه هربار چشم باز می‌کنم، جای خالی می‌بینم و بوی هجرت میزنه زیر دماغم. من خسته‌ام از تلاش برای زندگی در پیش رو».


مهرت به دل من می‌مونه. هرچند بی‌حاصل.

مثل لباس‌هایی که نمی‌پوشم ولی دور نمیندازم؛ مثل آهنگ‌هایی که رد می‌کنم ولی پاک نمی‌کنم؛ مثل عکس‌هایی که دیگه نگاه نمی‌کنم؛ مثل گلدون‌های چینی تزئینی یادگار دوست از دست رفته‌م که از جعبه بیرون نمیان. مهرت به دل من می‌مونه چون من آدم دست کشیدن و رها کردن نبوده‌ام هیچوقت. 

من از تو دست نمی‌کشم چون مادر موسی نیستم؛ چون به من وحی نشده لاتخافی و لاتحزنی انّا رادّوه الیک». دل من صندوقیه که روی موج این رود شناوره و می‌دونم که اگر رهاش کنم، میره و برای همیشه از من دور میشه.


شب است و باز چراغ اتاق می سوزد
دلم در آتش آن اتفاق می سوزد
 در این یکی دو شبه حال من عوض شده است
و طرز زندگی ام کاملا عوض شده است
صدای کوچه و بازار را نمی شنوم
و مدتی است که اخبار را نمی شنوم
اتاق پر شده از بوی لاله عباسی
من و دو مرتبه تصمیم های احساسی
اتاق ، محفظه ی کوچک قرنطینه
کنار پنجره ــ بیمار ــ صبح آدینه
کنار پنجره بودم که آسمان لرزید
دو قلب کوچک همزاد ، همزمان لرزید
چه ناگهانی و ناباورانه آن شب سرد
تب تکلف تقدیر زیر و رویم کرد
نگاه های شما یک نگاه عادی نیست
و گفته اید که عاشق شدن ارادی نیست
تو حسنِ مطلعِ رنجیدن و بزرگ شدن
و خط قرمز دنیای کودکانه ی من
من و دو راهی و بیراه ها و زوزه ی باد
و مانده ام که جواب تو را چه باید داد
شب است و باز چراغ اتاق می سوزد
به ماه یک نفر انگار چشم می دوزد
هوای ابری و اندوه باید و شاید
هنوز پنجره باز است و باد می آید
چقدر خسته ام از فکر های دیرینه
به خواب می روم اینجا کنار شومینه
چراغ خانه ی ما نیمه روشن است انگار
و خواب های تو درباره ی من است انگار
چراغ خانه ، چراغ اتاق روشن نیست
هنوز آخر این اتفاق روشن نیست

نجمه زارع


ایمانم را به کلمات از دست داده‌ام. نجات دهنده نبودند. ناامیدم کردند. مرا خسته و زخمی میان معرکه رها کردند و رفتند. حالا خالی‌ام و درد می‌کشم. خالی از واژه، خالی از فکر و خالی از زندگی. حتی راضی نیستم از انجام کاری که به نظرم درست‌تر بود. اما باز هم مجبورم بنویسم چون کار دیگری از من ساخته نیست. باید بنویسم که صبح رفتن است؛ این تن من است. باید بنویسم که دیشب از او دست کشیدم. باید بنویسم مگر همین کلمه ها دوباره دلم را گرم کنند. آه از من و آه از او. 

* نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند

و فکر می‌کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد.

* عمر همه لحظه ی ودا(ع)ست ؛ و صدای پایت آخرین صداست

ای گریه های بعد از این ، خاطرم نمانده شهر من کجاست.

* دارم فکر میکنم شاید بهتر است مدتی دوری کنم از شعر و ترانه و موسیقی. شاید بهتر است بیشتر دعا و قرآن و درس و کتاب بخوانم. احساس ضعف می‌کنم و دوست ندارم خودم را به چیزی مجبور کنم ولی شاید اجبار لازم باشد برای دوباره قوت گرفتن. 

* آبان نوشته بود : "تو که می‌خوای خوب شی؛ الان خوب شو"

باید سعی کنم. سوگواری انتها ندارد. مجالی نیست برای غصه خوردن

* باید سرعت قدم‌ها را بیشتر کنم. باید خیلی زود فرار کنم از این من. باید از یک روانشناس کمک بگیرم؛ حتما. برای رهایی از این همه احساس کم بودن

* چرا نگذاشتی از تو ببرم؟ چرا ناامیدم نکردی؟ چرا گفتی روزی که احساس نیاز کردم نیمه گمشده‌ام را پیدا کنم از تو یاد کنم؟ آه از من و آه از تو.

* نوشته بودم من مادر موسی نیستم و به من وحی نشده لا تخافی و لا تحزنی انا رادوه الیک. دیروز قرآن را دست گرفتم و با خدا گفتم که من قصد استخاره ندارم فقط نیاز دارم با من حرف بزنی تا آرام شوم و کار درست را انجام بدهم. خیره ماندم به صفحه ۳۸۶ و اشک ریختم. الان هم از یادآوری دوباره‌اش به گریه افتادم. اتفاق نیست. اتفاق نیست. من با تو بیگانه نیستم حضرت باری‌تعالی. پناهم باش. یاورم باش. مثل همیشه.


از دیده شدن، خوانده شدن و دریافته شدن فراری شده‌ام. تیک رفتن به صفحه به‌روزشده ها را برداشتم. هی سربه‌زیر تر؛ هی گوشه‌گیر تر.

قرار است جابجا شود و سفر کند و من نگرانم. این نگرانی بیش از اینکه به او و شرایطش مربوط باشد به خودم مربوط است. من هیچ حقی از او ندارم ولی آیا حق همین نگرانی را هم ندارم؟ نگرانی برای کسی که توفیری در زندگی تو ایجاد نمیکند، خالص ترین نمود یک احساس است.

اصلا کجا بود که فهمیدم دوستش دارم؟ وقتی یک نیمه شبی که هوا سرد بود، نوشته بود توی ایستگاه روی زمین دراز کشیده و منتظر قطار است و  من نگرانش شده بودم و با هر زبانی که بلد بودم برایش دعا کرده بودم.

حالا هم نگران تک تک ویروس هایی هستم که از من به او نزدیک‌ترند. خدایا مراقبش باش.


متوجه شدم که من فقط خداحافظی کرده‌ام؛ نرفته‌ام. دیشب دوباره توی خوابم بود. بدون هیچ تصویری. یعنی فقط می‌دانستم که هست؛ مثل همین حالا. تردید میان تلاش برای به خاطر آوردن یا فراموش کردن تصویری که وجود نداشته، تا امروز نزدیک‌ترین تجربه‌ی من به جنون بوده‌است.


پاهام به دلیل نامعلوم و بدون فعالیت سنگین، به شدت بی‌جان و دردناک شده‌اند. طوری درد میکنند که انگار کیلومتر ها دویده‌ام. چقدر بابت این رفتن به آن‌ها سخت گذشته.

+ از این که می‌روم خوشبخت نیستم اما برای از سر گرفتن هم احتیاجی به خوشبخت بودن نیست. (آلبر کامو)

+ من از اینجا خواهم رفت و فرقی هم نمی‌کند که فانوس داشته باشم یا نه. کسی که می‌گریزد از گم شدن نمی‌ترسد. (رسول یونان)


ایمانم را به کلمات از دست داده‌ام. نجات دهنده نبودند. ناامیدم کردند. مرا خسته و زخمی میان معرکه رها کردند و رفتند. حالا خالی‌ام و درد می‌کشم. خالی از واژه، خالی از فکر و خالی از زندگی. حتی راضی نیستم از انجام کاری که به نظرم درست‌تر بود. اما باز هم مجبورم بنویسم چون کار دیگری از من ساخته نیست. باید بنویسم که صبح رفتن است؛ این تن من است. باید بنویسم که دیشب از او دست کشیدم. باید بنویسم مگر همین کلمه ها دوباره دلم را گرم کنند. آه از من و آه از او. 

* نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند

و فکر می‌کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد.

* عمر همه لحظه ی ودا[ع]ست ؛ و صدای پایت آخرین صداست

ای گریه های بعد از این ، خاطرم نمانده شهر من کجاست.

* دارم فکر میکنم شاید بهتر است مدتی دوری کنم از شعر و ترانه و موسیقی. شاید بهتر است بیشتر دعا و قرآن و درس و کتاب بخوانم. احساس ضعف می‌کنم و دوست ندارم خودم را به چیزی مجبور کنم ولی شاید اجبار لازم باشد برای دوباره قوت گرفتن. 

* آبان نوشته بود : "تو که می‌خوای خوب شی؛ الان خوب شو"

باید سعی کنم. سوگواری انتها ندارد. مجالی نیست برای غصه خوردن

* باید سرعت قدم‌ها را بیشتر کنم. باید خیلی زود فرار کنم از این من. باید از یک روانشناس کمک بگیرم؛ حتما. برای رهایی از این همه احساس کم بودن

* چرا نگذاشتی از تو ببرم؟ چرا ناامیدم نکردی؟ چرا گفتی روزی که احساس نیاز کردم نیمه گمشده‌ام را پیدا کنم از تو یاد کنم؟ آه از من و آه از تو.

* نوشته بودم من مادر موسی نیستم و به من وحی نشده لا تخافی و لا تحزنی انا رادوه الیک. دیرور به سخن خدا نیاز داشتم برای آرام شدن. قرآن را باز کردم و خیره به صفحه ۳۸۶ اشک ریختم. الان هم از یادآوری دوباره‌اش به گریه افتادم. اتفاق نیست. اتفاق نیست. من با تو بیگانه نیستم حضرت باری‌تعالی. پناهم باش. یاورم باش. مثل همیشه.


21

چند دقیقه قبل برای اولین بار در عمرم چتم با یک نفر را برای او هم پاک کردم؛ کاری که همیشه محکومش کردم و حتی همین حالا هم به نظرم درست و اخلاقی نیست. هرکسی باید خودش در مورد خاطرات و یادگارهایش تصمیم بگیرد. ولی من احساس امنیت نمیکردم از اینکه چت را برای خودم پاک کنم و حرف‌هام و صدام و حتی عکس کودکی معصومم آن‌جا بماند و دستم به جایی بند نباشد. من از کارم دفاع نمیکنم و میدانم که اگر باعث کدورت بشود هم به نفع اوست که راحت تر از من دل بکند. من کلکسیونی از اشتباه و حماقت را توی این رابطه پیاده کرده‌ام و این هم روی تمام آن‌ها! من خسته‌ام و مجبورم کارهایی برای ساده سازی این فرایند انجام بدهم که با اصول همیشه زندگیم مطابق نیستند. کل این رابطه با اصول همیشه زندگیم مطابق نبوده و تمام این‌ها هم روی آن!


20

از تو مکدرم و همین خوب است. از تمام عافیت طلبی هایت هم مکدرم. ببین تو آدم بدی نبودی و نیستی ولی همراه خوبی هم نبودی. امروز برای مامان گفتم. از تو گفتم و مجابم کرد که تو مناسب من نیستی. چیزی نبود که نیاز داشته باشم از کسی بشنوم. خودم میدانستم و بیشتر از اینها هم میدانستم ولی نیاز دارم با خودم تکرار کنم همه این بدیهیات را. ما آدم های خوبی بودیم. اشتباه کردیم. تاوان دادیم. حالا هم راهی جز پذیرش نداریم. من دوستت داشتم ولی حالا خسته ام. نمی‌دانم پشیمانم یا نه. از اشتباه هام پشیمانم ولی از تو . نمیدانم. من آدم بی قیدی نیستم. نمیتوانم فریاد بزنم که من این بی‌راهه را عاشقم. من اهل محاسبه‌ و سنجش و پیش‌بینی ام و این باعث می‌شود که نتوانم هرچه هست و نیست را به پای تو قربانی کنم.

ببین شازده همه اینها که گفتم اصلا برای من راحت نیست. مثلا همین امروز به مامان گفتم نتیجه‌ای که تو توی نیم ساعت خیلی راحت گرفتی من دو ماه شرحه شرحه شدم تا بگیرم. چرا؟ چون فکر و احساس من درگیر بود. چون من وسط ماجرا بودم. اصلا مگر من چقدر سن و تجربه داشتم که بخواهم تنهایی از پس این ماجرا بربیایم؟ خب برآمدم! شش روز بعد از خداحافظی‌مان با گریه به مامان گفتم و برخلاف تصورم نه عصبانی شد نه داد زد. فقط گفت کاش زودتر میگفتی که کمکت کنم. گفت اگر میخواهی کمکت کنم که ردش کنی یا جذبش کنی من همه جوره هستم ولی از من میشنوی خودت را گرفتار همچین موردی نکن. من فقط تشکر کردم و گفتم همه‌چیز تمام شده و قرار نیست کار دیگری بکنم.

من درکت میکنم. تو هم باید از خودت مراقبت می‌کردی. حالا برای تمام کنار نشستن هایت بهت حق می‌دهم. ولی ببین شازده این کاری نیست که یک دلداده انجام می‌دهد. اینکه به اندازه کافی دوستم نداشتی چیزی از رنج من کم نمیکند و حتی دلیل نمی‌شود که از تو ناراحت باشم. ولی دلیل می‌شود که از تو دور بمانم. تو خودت را به من ثابت نکردی پس من هم نمی‌توانم بیش از این به پای این احساس، خودم و عمرم را تلف کنم.


انگار کن نیشتری به دست گرفته باشم و مدام به قلبم بزنم. این نیشتر کلمه‌های توست. تکه‌‌های قلبم دوباره جوش خواهند خورد ولی این دل از همین حالا از دست رفته.

یک روز صبح که با صدای آقای "اثاث منزل خریداریم" بیدار شدم، تمام خاطرات و نشانه‌های تو را به عنوان خرده ریز منزل، و قلب خودم را به عنوان آهن‌آلات آهن‌ضایعات به او می‌فروشم و باقی عمرم را با خیال راحت می‌خوابم.


کجایی شازده کوچولو؟ گلت را تنها و بی‌پناه رها کردی توی این سیاره‌‌ی رنج و کجا رفتی؟ اینجا شب‌ها سرد می‌شود و من بدون تو برای تحملش خیلی کم‌طاقتم. دلم برایت تنگ شده؛ خیلی زیاد. ولی حواسم هست که خودم گفتم برو. گل مغرور و خودخواهی بودم. تا وقتی بودی هم حسابی بهانه آوردم. هیچی نداشتم ولی باز قیافه ‌گرفتم. گفتم "دست‌دست نکن دیگر. این کارت خلق آدم را تنگ می‌کند. حالا که تصمیم گرفته‌ای بروی برو دیگر!" و این را گفتم چون که نمی‌خواستم تو اشکم را ببینی. گلی بودم تا این حد خودپسند.کجا رفتی شازده؟ رفتی پی آدم‌ها؟ آدم‌ها دوستت ندارند. من باعث رنج تو بودم ولی کسی غیر از من تو را اینطور دوست نخواهد داشت. "آدم‌ها این حقیقت را فراموش کرده‌اند اما تو نباید فراموشش کنی؛ تو تا زنده‌ای نسبت به آنی که اهلی کرده‌ای مسئولی. تو مسئول گلتی." گلت تنهاست و روز و شب گریه می‌کند. گلت مسئولیت جدایی را می‌پذیرد ولی این اوضاع از تحملش خارج است.

+ چی؟ من گلت نبودم؟ روباهت بودم؟ آآآخ دلم به دست تو چقدر راحت می‌شکند.

+ "من سبک‌مغز بودم. ازت عذر می‌خواهم. سعی کن خوشبخت شوی."


17

گریه هم بر غم این فاصله مرهم نشود

مثل یک قهوه که از تلخی آن کم نشود

روز و شب پیش همه روی لبم لبخند است

تا حواس احدی جمع به بغضم نشود

آرزو میکنم ای کاش دلش چون مویش

پیش چشم کسی آشفته و درهم نشود

من که بیچاره شدم کاش ولی هیچ دلی

گیر لحن بم مردانه‌ی محکم نشود

شده حتی به دعا دست برآرم که :"خدا!

برود مشهد و برگردد و آدم نشود"

خون دل خوردم و حرفی نزدم تا شاید

مهربان تر بشود ، تازه اگر هم نشود

با من ساده همین بس که مدارا بکند

عاشقم هم که نشد، خب به جهنم (!) نشود

 

نفیسه سادات


15

برای آرزوهای محال خویش می‌گریم

اگر اشکی نمانَد، در خیال خویش می‌گریم

شب دل کندنت می پرسم آیا باز می‌گردی؟

جوابت هرچه باشد، بر سوال خویش می‌گریم

نمی دانم چرا اما به قدری دوستت دارم

که از بیچارگی گاهی به حال خویش می‌گریم

اگر جنگیده بودم، دستِ‌کم حسرت نمی‌خوردم

ولی من بر شکست بی جدال خویش می‌گریم

به گردم حلقه می بندند یاران و نمی‌دانند

که من چون شمع هرشب بر زوال خویش می‌گریم

نمی‌گریم برای عمر از کف رفته‌ام، اما

به حال آرزوهای محال خویش می‌گریم

 

فاضل نظری


یک عصر اردیبهشتی هم هست که غمگین نیستم. و گلبهی ام لابد. یوگنی گرینکو "جانِ مریم" می‌نوازد و من زیر این پنجره و روی این کاناپه به شست پاهام نگاه می‌کنم و فکر می‌کنم که کاش می‌شد این هوا، این رنگِ نور و این نسیم لطیف را برای کل سال نگه دارم. می‌ترسم که این روزها تمام شوند و من خوب نفس نکشیده باشمشان. در واقع هیچ‌کجای زندگیم به چنین چیزی فکر نکرده بودم! شاید چون انقدر بهش نیاز نداشتم. چشم‌هام طور دیگری می‌بینند. مردّدم که این حال "داغی"ست یا "تسکین"؛ خلسه است یا هشیاری. هرچه هست پایدار باشد لطفا!


رسید بالای سرم؛ وقتی مشغول مردنم بودم. اشکم را دید و دستم را گرفت. زیر سرم بالش گذاشت و به حر‌ف‌هام گوش کرد و بعد بلندم کرد برد پیش خودش. تا شب تنهام نگذاشت. حرف زد و سکوت کرد. مستاصل شده بود که باید چه کار کند. شب که شد آمد بالا و جای همه چیز را عوض کرد. مبل و میز و تابلو را جابجا کرد. تختم را آورد و گذاشت روبروی یک پنجره که هوا داشته باشم. شش تا گلدان آورد و چید کنارش. گفت "چشمتو که باز می‌کنی یه چیز زنده غیر از خودت ببینی! بهشون سلام کن". 

آه مادر. کاش مشکل نبودم. کاش دردت نبودم.

+ مادر تو دلت میخواست من. من. من.

اما من حالا تنها یک غمگین شده‌ام.

سجاد افشاریان

 


معتادی که میگه من هفت ماه و دوازده روزه پاکم، ناخودآگاه به هفت ماه و دوازده روز قبل فکر می‌کنه. حواسش هست آخرین بار کی بوده. ولی تو نشمار. چون بالاخره به مبدا شمارش فکر می‌کنی. به آخرین بار فکر نکن. چون از این به بعد قراره همین باشه. شمردنش باعث میشه هربار یادت بیاد که قبلا جور دیگه‌ای بوده که الان نیست. نشمار عزیزم نشمار! به زندگی همین امروزت و دغدغه‌هات برای فردا فکر کن. بذار یادت بره. بذار دور بشه. بذار چیزی غیر از این توی ذهنت نگنجه. بذار به خنده بیفتی از شدت ناباوری. 

+ نظری در مورد سوگ وجود داره که میگه به سوگوار فرصت بدید که سوگواری کنه؛ به سوگ فرصت بدید که روند خودش رو طی کنه. من همیشه باهاش موافق بودم ولی حالا فکر می‌کنم همونقدر که اصرار به بهبودیِ سریع خشونت آمیزه، اصرار به اینکه کسی توی سوگ بمونه هم خشونت آمیزه. شاید کسی ترجیح بده فرار کنه. یعنی من ترجیح میدم فرار کنم! حتی اگر قراره بهش فکر کنم یا چیزی رو حل کنم، ترجیح میدم زمانی باشه که دیگه نسبت بهش بی‌حس شده باشم بس که دور شده.

+ اعتراف می‌کنم کاری با خودم کردم که اگر یه نفر دیگه باهام میکرد می‌کشتمش؛ واقعا می‌کشتمش.

 


انگار کن نیشتری به دست گرفته باشم و مدام به قلبم بزنم. این نیشتر کلمه‌های توست. تکه‌‌های قلبم دوباره پیوند خواهند خورد ولی این دل، از همین حالا از دست رفته است.

یک روز صبح که با صدای آقای "اثاث منزل خریداریم" بیدار شدم، تمام خاطرات و نشانه‌های تو را به عنوان خرده ریز منزل، و قلب خودم را به عنوان آهن‌آلات آهن‌ضایعات به او می‌فروشم و باقی عمرم را با خیال راحت می‌خوابم.


رسید بالای سرم؛ وقتی مشغول مردنم بودم. اشکم را دید و دستم را گرفت. زیر سرم بالش گذاشت و به حر‌ف‌هام گوش کرد و بعد بلندم کرد برد پیش خودش. تا شب تنهام نگذاشت. حرف زد و سکوت کرد. مستاصل شده بود که باید چه کار کند. شب که شد آمد بالا و جای همه چیز را عوض کرد. مبل و میز و تابلو را جابجا کرد. تختم را گذاشت روبروی یک پنجره که هوا داشته باشم. شش تا گلدان آورد و چید کنارش. گفت "چشمتو که باز می‌کنی یه چیز زنده غیر از خودت ببینی! بهشون سلام کن". 

آه مادر. کاش مشکل نبودم. کاش دردت نبودم.

+ مادر تو دلت میخواست من. من. من.

اما من حالا تنها یک غمگین شده‌ام.

سجاد افشاریان

 


نمیتونم فرایند ساخت خاطرات رو متوقف کنم. نمیتونم روزهارو گره نزنم به وقایع -و وقایع رو به آدم‌ها. ولی باید عبرت بگیرم و لااقل خودم پرهیز کنم از شناسنامه‌دار کردن مکان‌ها و رنگ‌ها و قطعه‌های موسیقی و حتی جمادات. یه روزی میاد که مجبور میشی -یا دلت میخواد- برچسبی رو که روی چیزی زدی بکنی؛ ولی میدونی بعد کندنش هم جاش میمونه. اون وقت مجبوری انتخاب کنی که همونطور باهاش کنار بیای یا بندازیش دور. نمیشه همه چیزو بکر نگه داشت. بالاخره هر تجربه‌ای یه حسی رو دست‌خورده میکنه. فقط باید به خودت رحم کنی و تبدیلش نکنی به زخم.


یادم نمیره فروردین ۹۵ که دعوتم کرده بودی تا داخل خونه‌ت. یادم نمیره لحظه‌ی آخر دوباره صدام کردی؛ برم گردوندی داخل سرداب؛ خدا بود، تو بودی و من بودم. اشکم جاری شد و لبم به سلام باز شد که: سلام علی آل یس، السلام علیک یا داعی الله و ربانیّ آیاته، السلام علیک یا باب الله و دیّان دینه.

پس چرا غافل شدم و تو رو که نه. خودمو گم کردم.؟ چرا مشغول شدم به غیر از تو.؟ بیا و بزرگی کن. بیا و ببخش. بیا و دوباره دست بکش روی سرم و برام دعا کن. سرتو بگیر سمت آسمون و بگو: الهی و عزیزی، این کوچک خردشده مقابلت را بار دیگر به من ببخش.

+ دیدی دور شدم ازت منو صدام کردی. میدونم بازم نگاه به گریه‌هام کردی.

دعام کردی.

نگاهم کن. با نگاه تو یه عمره زندگی کردم. آره بد شدم میدونی بچگی کردم.

نگاهم کن.

 


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها