ایمانم را به کلمات از دست داده‌ام. نجات دهنده نبودند. ناامیدم کردند. مرا خسته و زخمی میان معرکه رها کردند و رفتند. حالا خالی‌ام و درد می‌کشم. خالی از واژه، خالی از فکر و خالی از زندگی. حتی راضی نیستم از انجام کاری که به نظرم درست‌تر بود. اما باز هم مجبورم بنویسم چون کار دیگری از من ساخته نیست. باید بنویسم که صبح رفتن است؛ این تن من است. باید بنویسم که دیشب از او دست کشیدم. باید بنویسم مگر همین کلمه ها دوباره دلم را گرم کنند. آه از من و آه از او. 

* نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف نمی‌رهاند

و فکر می‌کنم که این ترنم موزون حزن تا به ابد شنیده خواهد شد.

* عمر همه لحظه ی ودا(ع)ست ؛ و صدای پایت آخرین صداست

ای گریه های بعد از این ، خاطرم نمانده شهر من کجاست.

* دارم فکر میکنم شاید بهتر است مدتی دوری کنم از شعر و ترانه و موسیقی. شاید بهتر است بیشتر دعا و قرآن و درس و کتاب بخوانم. احساس ضعف می‌کنم و دوست ندارم خودم را به چیزی مجبور کنم ولی شاید اجبار لازم باشد برای دوباره قوت گرفتن. 

* آبان نوشته بود : "تو که می‌خوای خوب شی؛ الان خوب شو"

باید سعی کنم. سوگواری انتها ندارد. مجالی نیست برای غصه خوردن

* باید سرعت قدم‌ها را بیشتر کنم. باید خیلی زود فرار کنم از این من. باید از یک روانشناس کمک بگیرم؛ حتما. برای رهایی از این همه احساس کم بودن

* چرا نگذاشتی از تو ببرم؟ چرا ناامیدم نکردی؟ چرا گفتی روزی که احساس نیاز کردم نیمه گمشده‌ام را پیدا کنم از تو یاد کنم؟ آه از من و آه از تو.

* نوشته بودم من مادر موسی نیستم و به من وحی نشده لا تخافی و لا تحزنی انا رادوه الیک. دیروز قرآن را دست گرفتم و با خدا گفتم که من قصد استخاره ندارم فقط نیاز دارم با من حرف بزنی تا آرام شوم و کار درست را انجام بدهم. خیره ماندم به صفحه ۳۸۶ و اشک ریختم. الان هم از یادآوری دوباره‌اش به گریه افتادم. اتفاق نیست. اتفاق نیست. من با تو بیگانه نیستم حضرت باری‌تعالی. پناهم باش. یاورم باش. مثل همیشه.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها