یک عصر اردیبهشتی هم هست که غمگین نیستم. و گلبهی ام لابد. یوگنی گرینکو "جانِ مریم" مینوازد و من زیر این پنجره و روی این کاناپه به شست پاهام نگاه میکنم و فکر میکنم که کاش میشد این هوا، این رنگِ نور و این نسیم لطیف را برای کل سال نگه دارم. میترسم که این روزها تمام شوند و من خوب نفس نکشیده باشمشان. در واقع هیچکجای زندگیم به چنین چیزی فکر نکرده بودم! شاید چون انقدر بهش نیاز نداشتم. چشمهام طور دیگری میبینند. مردّدم که این حال "داغی"ست یا "تسکین"؛ خلسه است یا هشیاری. هرچه هست پایدار باشد لطفا!
درباره این سایت